میخواهمت چنانکه شبِ خسته خواب را،
میجویمت چنانکه لبِ تشنه آب را
محوِ توام چنانکه ستاره به چشم صبح،
یا شبنم سپیدهدمان، آفتاب را
بیتابم آنچنان که درختان برای باد،
یا کودکانِ خفته به گهواره، تاب را
بایستهای چنانکه تپیدن برای دل،
یا آنچنان که بالِ پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی، میآفرینمت،
چونانکه التهابِ بیابان، سراب را
ای خواهشی که خواستنیتر ز پاسخی،
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را؟
قیصر امین پور
آشفتـــه دلم را تو سر و جــان دادی
محتـــاج به زیره را تو کرمــــان دادی
بشکسته سفینه را در این بحر طویل
غزل زیبا از محمدعلی بهمنی
دریا شده است خواهر و من هم برادرش
شاعـــرتر از همیشه نشستـــــم برابرش
خواهر سلام! با غزلــی نیمه آمدم
تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش
می خواهم اعتراف کنم، هرغزل که ما
با هـــم سروده ایم جهان کرده از برش
خواهر زمان ، زمان برادر کشی است باز
شاید بـــه گوش هــــا نرسد بیت آخـرش
با خود ببر مرا کـــه نپوسد در این سکــــون
شعری که دوست داشتی از خود رهاترش
دریا سکوت کرده و من حرف می زنم
حس می کنم که راه نبردم به باورش
دریا منــــم ، همو کــــه به تعداد موج هات
با هر غروب خورده بر این صخره ها سرش
هم او که دل زده است به اعماق و کوسه ها
خــــون می خورند از رگ در خــــون شناورش
خواهر! برادر تو کم از ماهیان که نیست
خرچنگ ها مخــــواه بریسند پیکـــــرش
دریا سکوت کرده و من بغض کرده ام
بغض برادرانه ای از قهـــــر خواهرش
دانلود شعر با صدای استاد بهمنی
بمناسبت تاسوعا و عاشورای حسین (ع) و آن ظهر همیشه جاوید:
آن ظهر که تا غروب تاریخ نشست
بند از هم و رگ از رگ خورشید گسست
آواز مصیبت به سحرگاه که خواند..؟
کین شبنم اندوه به جاوید نشست
آمل-محمدسعید
ای زلف تو چون چلّه و احساس برانگیــز
عطر نَفَست همچو مسیحاست دل انگیز
آن شرجیِ چشمان تو چون نیمه مرداد
مردادِ تــو صد طعنــه زنـــد بر منِ پاییــز
"ای اشک تو ام باده و چشم تو پیاله"
دُرّ از نِـگهت ریــزد و دامانِ تو گلریــز
هر لحظه نَمی از بَصَرم گشت سرازیر
ای بغض فروخورده به یکبـــاره فروریز
تیر مژه ات چون نوک پیکان دو لب تیز
آن پیچ و خم زلف تو هر لحظه بلاخیز
صد لشگر چین از قدمت گشت هراسان
تو فاتــح میدانی و تو خســرو ی پرویــز
"ساعد" به گریبان دِلش دست بیفشان
وز هرچه بجز ماتم عشق است بپرهیز
آمل-محمدسعید
غزلی از استاد محمدعلی بهمنی تقدیم به همه ی دوستان:
من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها... تنها به جرم اینکه
او سرسپرده می خواست من دل سپرده بودم
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم
***
وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بردم...
آن روز کــه کیفیتِ دل، بربستنــد
خاکِ گـــل ما ز کــوی دلبــر بستند
در رزمگــهِ سپــاهِ مژگانت، دوست
عالم همه کشته اند و اندک رستند
خاموش کن صدا را، نقاره میزند طوس
آیا مسیح ایران کم داده مرده را جانجانی دوباره بردار با ما بیا به پابوس
آنجا که خادمینش از روی زایرینشگرد سفر بگیرند با بال ناز طاووس
خورشید آسمانها در پیش گنبد اورنگی ندارد آری چیزی شبیه فانوس
رویای ناتمامم ساعات در حرم بودباقی عمر اما افسوس بود و کابوس
وقتی رسیدی آنجا در آن حریم زیبازانو بزن به پای بیدار خفته در طوس...
در این شوریده زار سرد و بی روح
منم گمگشتــه ای تنها و مجــروح
نفس های مسیحای تو برده ست
به سرمنــزل بســاط کشتی نـوح
(سلام.این پست تکراریه ولی خالی از لطف نیست،امیدوارم خوشتون بیاد)
من معتکف صیام عشقت شده ام
فصلی ز کتاب سرنوشتت شده ام
عمریست مقیــم دوزخ هجــرانــم
ناخواستــه وارد بهشتت شــده ام
آمل
25 رمضان الکریم۱۳۸۹
چشمت به غمزه مارا خون خورد و می پسندی
جانـــا روا نبــاشد خونریــز را حمایت... (حافظ)* * *
خونـــابــه ام روان شد زان تیــغ ابروانت
بر گفتگوی "حافظ " طرفی نمیتوان بست
اکنون رواست جــانــا خونریـز را حمایت!
نَفَسَت را سر گلدسته ی دل، قبله نمــا ساختـه ام
روزگاری ست که از جامِ غمت، تیرِ بلا ساخته ام
* * *
چون تو در بازیِ دل حاکـــم و میدان داری...
شَهِد الله ، در این معرکه ی سخت، کمان باخته ام*
---
پی نوشت:
* کنایه از تسلیم شدن
جز غم و رنج زمان،عاشق بیچاره چه بُرد
... خبر آمد سوی شیرین که فرهاد بمُرد
"رنجم از باد خزان در چمنِ دهر" ولی
گلِ بی خارِ منی، چهره ات این درد ببُرد
اول:
من اشکِ چکیده ام،خریدارم کو؟
چون غنچه تکیده ام،نگهدارم کو؟
بر خلق ِ جهان رامم و اما بی تو
آهوی رمیــده ام،سلیـمانم کـو؟
* * *
و... دوم:
اکنون که زدستت چون، خاکِ سیَهَم
آسوده قَـدَم بـگــذار، رویِ نِـگَــهم
از شوق وصـال تو، ای رهـزنِ دل
سوزیست به سازِ دل تا جان بدهم
شعری از علی اکبر لطیفی ،تقدیم به همه ی دلسوختگان:
بگذار زیر پای تو نقاشی ام کنند
در دومین هجای تو نقاشی ام کنند
مثل کبوترانِ شب جمعه حرم
بگذار در هوای تو نقاشی ام کنند
مثل کتیبه های قدیم حسینیه
در مجلس عزای تو نقاشی ام کنند
جبریل می شوم سر سجاده ای اگر
همسایه ی دعای تو نقاشی ام کنند
بگذار مثل مشک پر از آب یک غروب
در دست بچه های تو نقاشی ام کنند
من نذر کرده ام که به هنگام مُردنم
نزدیک کربلای تو نقاشی ام کنند
حتما مرا بدون سر و تشنه می کشند
روزی اگر برای تو نقاشی ام کنند
آیا نمی شود که در این خیلِ نیزه ها
آقای من..،به جای تو نقاشی ام کنند..