آخرین نوشته های ادبی
ظلم
می خواست از خودم عکسی به یادگار بگیرم دور بین امتناع می کرد می گفت آن که کنارت نشسته ( نا امیدی ) اصلا به تو نمی آید عکست ر ...
خمار فراموشی...
قهوه قاجار
حکایت حال
نامه ای از دلبر
کابوس
نقش اندیشه ورزی در شعر
پربیننده ترین ها
تمرین گروهی شماره 1
زبان خداوندگار
دل سنگین
مقام شامخ معلم
مسیر بود و نبود
آخرین اشعار ارسالی
نار آفرین
گره افتاده زلفی شانه می کرد
دلی سرگشته را دیوانه می کرد
به عطر سیب سرخ نازنینش
ترک خوده اناری دانه می کرد
از انگور دو چشم سرمه س
شوقی در هوا می غلتد
شتاب واژه ها
رو به شعر تازگی
کوچه ها تو را می شناسند
و اندوهت را نیز
ای سر سپرده
حواست روی کدام ثانیه می ل
آسمانی پریده ام تا تو
دردهایی چکیده ام تا تو
درد من رابخوان وباور کن
زخم هایی مکیده ام تا تو
شعرمن نارس است میدانم
نوبری را رسیده ام تا تو
نسیم بوی عطر نیاورد صبح گاه
بینید که گلهای چمن تازه اند هنوز؟
آواز خوش زبلبل قمری نمیرسد
کوچیده اند گمانم زپی حادثه دیروز
یادم فتاد به شاخِ
ترا من دوست دارم میهنم هستی
عزیزی ،مهربان، پاره ی تنم هستی
نشستی بر دلم تا آمدم اینجا
اسیر دل بدان تا رفتنم هستی
اگر یک ذرّه از خاکت رود بر با
اگـر خـواهـی سعــادت را بـه عقبـا
نما باطن چنان چون ظاهرت هست
حضورِ قلـب چو خواهـی در نمـازت
چنـان بـاش گـو نمـازِ آخرت هست
آغوش تو
وطن من است
من مهاجری سرگردانم
هیچ نمی دانم
کوچه ی خالی من
کی از باران بهاری پر می شود
چشم به راه جاده ای که
در امتداد پاییز گمشده است
از جایت تکان نخور
در پاییز بعدی به تو خواهم رسید
گویا با ساز درد امشبی من همنشینی می کنم
نیمه جانت را گر ببخشی با تو حتماً هم زبونی می کنم
گرچه مثه ماه شب می درخشی روی نعش زمین
اشک به ریزم با
از حرف
درد می ریزد
از زخم کهنهای که همیشه تازهست
از ققنوس صدایی که هر بار
پروازش نقش می زند بر سقف خاکستر
در بیراهی خطر
بی ترس از نی
شرمنده از اعمالی ام کز وصل تو حائل شدند
جامانده ام،آن همرهان از عشق تو عاقل شدند
جمعه ها من همه چشمم،به دری خیره شدم
من به عشق روی تو با دل و جان ش
اینجا
از بی خودی خود تنها شدنی
تو رسوای سرزنش هر آیینه ی
نادیده پند پیش رو خواستن و واخواهی.
باشد
نوش دارو خشم فرو خورده
از مایه بی فهمی زور خ
به حرمت عشق، آنان
میشوند اُجرت باران
چنان در حیرت جانان
دهند دل به دل بازان
هر روز با واژه هایی دلتنگ
در پشت دیواری از تنهایی
یادت را زمزمه می کنم
و خاطراتت را می بوسم
ای کاش کنارم بودی
و ردی از نگاهت را
میان دل نوشته هایم می دیدم
تا به جای واژه ی دلتنگی
ردیف شعرهایم می شدی
مجید رفیع زاد
میدانم که میدانم
میدانند که میدانم
گویی که مگذارند که با چخماق
شمعی روشن سازم
تا از پیله اذهان
چیزی برون آید
چیزی شبیه به پروانه
آنگاه کرم
این بی قراری ها عاقبت
هر چه قرار بود میان ما ودنیا
زیر پا خواهند گذاشت،
گفته بودم ؛
بیا عاشق باشیم
بی هیچ قراری
که عشق فراریست
از این
مرزهای بی پایان اجباری
گرباران شوی ،مپرس خانه زکیست؟
بباربر سرهرخانه ی کس، که بارانیست
درآن کس وهرکس، بهرتو فرقی نیست
که یارِوفادار ،دردل و دیده بارانیست
ای انسان
آه ... ای تنهاترین پیوند عشق
می شوم آرام با لبخند عشق
از نگاهت می رسد آوای شوق
با نفس هایت رسد فردای شوق
من تو را ای آخرین سرباز عشق
می ستایم با
در محفظه ای از زر، افتاد یکی انسان
جایی که مهیّا بود، اکسیژن و آب و نان
دیوار و کفِ محبس، زرّین و مُطلّا بود
دور از یدِ آن انسان، یک پنجره پیدا ب
گناه من چه بود
که
کبکِ
آنها
خروس می خواند
و
قناریهای
زندانی
در قفس
هر روز
از تشنگی
می میرند
گناه من چه بود
که
ابرها
را پنهانی دزدیدن
هوای دشت سینه ام پر ز عطر بهاران بود
به باغ اندیشه ام ایستاده چون چناران بود
بودم به سر دوان وبا خیال او مدهوش
که از شمیم خوشش مست و هواران بود
بیداری.
گله ای بزرگ ز گوسفندان و بزان
آسوده خفته بودند در حصار شبان
گرگی گرسنه بوی بره گان چشید
جست از حصار ومیان
بنام نامی الله
مرا از مرگ مترسان،
که مرگ، آرزوی من است
کین ماتم سرای دیرینه،
دیریست که کابوس من است
مرا از زند
طیِ دوران کن فلک تا فائق آیی حال را
رازِ رُسوایان نگهدار مانعی باش قال را
منعِ ساکن داری اما رو نما تک خال آس
شاد مانانه نظر کن شادی افزا فا
تکیه بر غیر مزن تا که تورا تکیه گَهم
لعنتم گر که دلم را به کسی جز تو دهم
خیر خود بین تو ز رویم که همه آینه ام
دیده ام بیشتر از خود ز همان آینه هم
روز میلاد علی ، کامل مطلق چو رسید
کعبه با آن عظمت شد صدف مروارید
( میلاد حضرت معصومه سلام الله علیها بر شیعیان جد بزرگوارشان امیر المومنین مبارک باد)
ذیقعده شد و لطف خدای سرمد
چون ابر کرم به سوی ایران آمد
گُل کرد گُل حضرت معصومه به قم
پرنور ز مقدم رضا شد مشهد
خاطرم سخت فسردست در این شهر غریب
میدهد راست مرا چون شب دیروز فریب
کاسه صبر که گفتی نشود پر ز تمنای وجود
شده لبریز صبر و کاسه به یکسان انقریب
طاقت
دیدم که بین راه ، پایت به خار خورد
هشدار نـــازنین ، پــا را تکان نده
مشغولِ پچ پچ اند ، گل های باغچه
اینجا حسود هست ، صورت نشان نده
من
گفتی غزلی بگو ، که دل باز شود
با قطرهی اشک گل ، همآواز شود
من گفتم و تو نخواستی بشنویاش
شاید که دوباره قصه آغاز شود
از عوارضی که بگذری
آزاد راه است
با خروجی های بسیار
و دوربرگردان ها ی فراوان
که یعنی
مسیر و مقصد
هیچ کدام به گروگان ات نمی گیرند
سفر را گردن بگیر،
هر گردنه ای که حیران نمی شود
اینجا شب نیست
اینجا روز نیست
زمانی است مات و محو اندود
در رقص شیطانی ثانیهها
سِقه چشیا خمار و تیه کالت
که بی مه لیوه آساره خیالت
سِتارم بُردیه چی کوگ تاراز
پلنگ اِسپی کو بی مه شِکالت
خوابِ شیرینِ عَیانَم عشقِ بی تکرارِ من
گیسوانَت سایه بانَم عشقِ بی تکرارِ من
ای که در مهمانیِ خورشید رَخشان بوده ای
روشَنی بَخشِ رَ
چرا گشته تمام آسمان آبی از من سرد
مگر کردم طلوعی جز به پایان تمامِ درد
سخنها گرد یک عصیان تلخ در سینهام گشته
مگر ابر سخن آید برون از سینۀ این مرد
.....دل تنگ......
گاهی دلم برایت تنگ میشود
گاهی از دلتنگی سنگ میشود
گاهی به شوق وصل تو زندام
گاهی در فراقت دلم جنگ میشود
زیبا نگاری که به شوق
دل در هوای رخ دوست سال هاس در اولین دیدار جا مانده است
روزها و ماهها و سالها از پی هم آمدند و رفتند اما این دل هنوز در هوای اولین دیدار روی اوست
چه
آن شب دنیا
غرق ستاره بود و نور
صدای ساز می آمد
رباب چنگ و تنبور
پریوش زلف عروس را
شانه می زد
رعنا گل ناز ارغوانی را
به تاج عروس عاشقانه می زد
خوشبختی همه از ان ماست
خوشبختی قدر لحظه های ماست
فراموش کردن تلخی های دیروز ماست
مغتنم شمردن شـیرینی های امروز ماست
امید بر فرصت های فردای ماست
جوانی که می اندیشی به راه کوته
راه کوته که همیشه هموار نیست
گرچه به دنبال گنج و لذّتی
هر گنج و لذّتی، که سزاوار نیست
ز ایّام و مقام روزهای شیر
میدانم در پس بغض هایت
ناگفته ها پنهان است
ودر ماتم نگاه
چشمهایت حیران است
گام در ره عشق
بی قدم لرزان است
ودر مهمانی آیینه
حسرت ایام عیان است
ب
در تلاطم امواج طوفان زای زندگی
برمن چه گذشت
کسی چه میداند
مرغی سرگشته ام
تنها به کنج قفس
خسته و اسیر
زهرا نمازخواجو بیتا
مقیاس میکنم دل خود را به بودنت
این وصله هم قواره قلبم نمیشود
من منتهای خواهشم اما تو بین راه
حتی دلت به سمت دلم خم نمیشود
گفتم نیا که عشق فراموشم
بی وقفه باید خوند از این عشق
بی تو نمیشه عمرو سر کرد
تا هستم این روزارو پر کن
با عطر موهایِ قشنگت
من حرفی از فردا ندارم
وقتی که حالا پیشم هستی
هنر
عطر
غریزه است
و
عشق
حواله آن
و
هوس
تفاله آن
و
جنسیت
نخاله آن
و
در این
میانه
بینوا
دل
مچاله آن.
20 2 ..پ
حالِ من که نیست ثابت هرگز
بستگی به چیزهایی دارد
چیزهای گوناگونی قطعن
هست نقششان در حالم صد در صد
مثلن خمیدگیِ اَبروت
انحنای آن چه میزان است
و بی تو درین شب ها چقدر پریشانم
عجیب بوی تو را گرفته کل دیوانم
چقدر خسته و تنها میان این شب ها
غزل نمی کند آرامم،بتاب ماه تابانم
در سرمای گزنده، گویی یخ میبندد احساساتم
و انجماد در قلبم رخنه میکند
مانند قطرات باران که در هوا یخ میبندند
و بر زمین میبارند، سخت و سرد.
در ای
بهار آمد و باز دل نشاط آوردهست
ز گلزار رخ تو، بوی خوش آوردهاست
چو بلبل به لب جویبار تو میخوانم
که عشق تو در دل، شور و شعف آوردهست
نسیم صبحگاهی
شعر: مجرم (تاوانبار)
ترجمه: سمیه شهبازی
باز ساکت و آشفته
بی ترس و بی تو
به سر میبرم روزگارم را.
در هیچ رویایت باز نمیایستم
هیچ پرسشی از تو را
عشق یعنی پر شدن از التهاب
جوشش یک باره ی احساس ناب
یک بیابان ریگ سوزان ملتهب
یک خدا آشفته حالی مضطرب
آتشش افروخته افروز تر
نو شود خاکستری هر ر
گمانم گیر کرده بغض
شاید
انتهای کوچه ی دلتنگی ام
بی تو
گهی کارم فقط گریه
گهی با ابر می گردم
بگو با من
چگونه بی منی
اما
دلم بی روی ماهت
گوشه ای دق کرد
سحاب
به تو بی آنکه بخواهم دل نهادم
تو را چون تاجی، بر سرم نشاندم
ز هجر تو یک دم دلم آرام نگردد
دگر این شعله ی عشق ما خاموش نگردد
سلام ای مهـربان یـاری که دردم را دوایـی
طبابت کرده ای دل را به جان دادی قوایی
از آن روزی که ناوَک زد به دیده نورِ چشمت
فِـتـاده رَعشه در چشمم ندایِ